مازوخیسم

از غم هاش که تعریف میکرد ژستی گرفته بود که انگار فقط اونه که غم داره .

ساکت شدم … نگاهی به خودم کردم … یعنی من واقعا هیچ غمی توی زندگیم ندارم !!

فکر کردم … فکر کردم … نه .. هیچی پیدا نشد …

رفتم یه گوشه غمگین نشستم . من واقعا آدم بدبختی هستم .

 

بیشتر بخوانید  در واپسین یک زندگی مگسی

یک دیدگاه در “مازوخیسم”

  1. اینم برخورد یک ایرانی اصیل با یه دوستی که مشکل و غم داره (www.ahmadzadeh08.mihanblog.com )
    بگو ای دوست،در کلّه چه داری؟/چرا این گونه بی صبرو قراری
    بیا بنشین به ترک این دوچرخه/ که بنمــــــاییم گشــــتی و گذاری
    چرا افسرده ای خاکت به سرشد؟/چرا اشک از دوچشمت گشته جاری؟
    تو یک شیر ژیان پرغروری / نه یک کرّه خــــــــرِ بسته به گاری
    به دوش من بنه جـــان برادر/اگر داری به روی شانه باری
    بگو بامن چه مرگت گشته جانم/ مگر داری به جز من یار غاری؟
    نگو؛ اوه اوه ، چه میگویی برادر؟ فشردی در جگربندم تو خاری
    چنان قلب مرا پرخون نمودی/ که خواهم گردن آویزم به داری
    تو در وضع من مسکین نالان/مگر دیدی نشان از مایه داری؟
    که از من پول می خواهی تو ابله/ در این بی پولی و فقر و نداری
    خودم رنجور و بیمار و فقیرم/حقوقی دارم از کار اداری
    همه سرمایه ی من قسط بانک و/بدهکاری و آن ملک اجاری
    اگر گفتم تو شیری خبط کردم/ برو گم شو تو ای حیوان باری !

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *