نمایشنامه رادیویی آبی صورتی

نمایشنامه رادیویی آبی، صورتی رو در سال ۱۳۹۴ نوشتم که همان سال در رادیو فارس ضبط و پخش گردید.

این نمایش نامه داستان دختری است توسط نامزدش به قتل رسیده و خواهر او در پی یافتن حقیقت پنهان شده پشت این ماجراست…

متن کامل این نمایش نامه رادیویی به همراه فایل صوتی ضبط شده اثر در واحد نمایش رادیو فارس را میتوانید پس از خرید این محصول توسط لینک زیر، دانلود نمایید:

در صورت تما یل به ضبط این کار میتوانید مشخصات تماس خود رو از طریق ارسال نظر در همین پست برای بنده ارسال نمایید تا با شما در ارتباط باشم.

خوشحال میشم اگر متن رو خوندید نقد و نظر خودتون رو در همین پست کامنت بفرمایید.

احساس خوب

پسته تازه

از فروشنده پرسیدم این پسته تازه ها چنده ؟
گفت ۲۰ تومنه. اینا هم ۲۵ تومنه. پرسیدم: خب فرقشون چیه؟ گفت: اینا درجه یکه. اینا درجه دو. گفتم : دیدم هردوشو از یه گونی ریختی. خودشو زد اون راه و گفت : میخوای از همون بیست تومنیه ببر. اینم کیفیتش خوبه. گفتم : نمیخوام. فقط برام سواله که چرا همچین کاری میکنی. گفت: برو آقا برو دنبال کارت. با نگاه مدیر بازرگانی طوری گفتم : خب تو که میتونی همشو بذار بیست پنج تومن سودتم بیشتر میشه خب. گفت من کلاهبردار نیستم . اینا قیمتشون بیست تومنه. خندم گرفت. گفتم : تو الان داری جنس بیست تومنی رو میفروشی بیست پنج تومن! نگاهی بهم کرد و گفت : ببین، خیلی ها دوست دارن جنس و گرون تر بخرن. اون پنج تومن اضافه، پول احساس خوبیه که بهشون میفروشم. با فلسفش حال کردم گفتم : دمت گرم. پس یه کیلو از همون بیست پنج تومنیه بده ببرم. گفت : تو بیست تومنی ببر. گفتم : خب منم احساس خوبو میخوام. گفت : نه دیگه، برای تو دیگه کارکرد نداره.

من و کودکی ام در یک قاب

کودکی ام توی همان استخری شنا میکردم که کودک ام امروز .

فرقش این است که این یکی از صدها تفریحش هست و اما برای من شاید یکی از معدود ترین.

آن روزها همه چیز به همان شکلی که بود بود . یعنی چیز پیچیده ای وجود نداشت . ظهر جمعه تابستان میشد میرفتی باغ می افتادی توی آب خنک. عصر میشد بیرون می آمدی . چایی میخوردی . حالا هم همین کارها را میکنی . اما نمیفهمی . درکشان نمیکنی . انگار پوستت آنقدری کلفت شده که برخورد آب خنک را حس نمیکند . یعنی حالا اگر بخواهم خوشبخت باشم باید برگردم به دوران کودکی ام؟! نگاه میکنم میبینم من الان ، آرزوی بچگی هایم هستم . حالا که آرزوی بچگی هایم برآورده شده،  حسی دارم ؟ اصلا میفهمم ؟ خوشبختم؟

مینشینم پای صحبت های بزرگترهای زمان شاهی ، مدام تعریف میکنند که اینطور بود . راحت بودیم . مشکلی نداشتیم . . احتمالا پدربزرگها هم مینشستن میگفتن والا زمان قاجار اصلا خیلی بهتر بود. آخه اصلا چطور میشود زندگی بکنی با خر و قاطر این شهر اون شهر بروی توی گرما ، ظرف شویی و لباس شویی هم نداشته باشی بعد راحت تر هم باشی ! بعد که میبینم خب ما هم اول انقلاب بودیم بچه بودیم همین حس را داشتیم. نه اینکه آن موقع داشته باشیم ها . بعدها که برمیگردیم خاطرات را مرور میکنیم میبینیم چقدر خوش بودیم. به هرحال نه ما دیگر مای گذشته ایم و نه زمان دیگر به اصطلاح زمان شاه.

میخواهم بدانم کودک ام امروز به همان اندازه لذت می برد ؟ استخر آب خنک توی تابستان برایش همان معنی را می دهد که برای من میداد ؟ میخواهم بدانم وقتی بزرگ شد ، میخواهد به کودکی برگردد ؟ اصلا وقتی به خوشبختی رسید میفهمد که رسیده یا هنوز آرزوی خوشبختی میکند؟

وجه اشتراک نسلی

تقابل نسل قدیم و جدید تلفن همراه

نزدیک نیمه شب بود و من مشغول بازی بودم که یک ماموریت تماس پیش آمد ،انگار مورد اورژانسی بود و من اصلا حال حوصله ایستادن دم گوش رو نداشتم . اطراف را نگاه کردم ، پدربزرگ آن گوشه آرام در شارژ بود.
من : آقجون ، آقاجون … ای بابا آقاجون
پدر بزرگ : بگیر بخواب بچه این موقع شب .
من : آقاجون بیدار شو یه دیقه.
پدربزرگ : چته ، مگه کوری نمیبینی تو شارژم .
من : آقاجون مورد اورژانسیه .
پدربزرگ : عجب. مورد اورژانسی این موقع شب آخه !‌
من : آقاجون بیا ببین این شماره رو میتونی بگیری برام .
پدر بزرگ : چرا خودت نمیگیری ؟
من : من آنتن ندارم .
پدر بزرگ : خجالت بکش بچه . آنتن ندارم یعنی چی ؟
من : مگه چی گفتم .
پدربزرگ : ما همسن شما بودیم آنتنمون تا قله قافم می رفت . اصلا هرجا میرفتیم اولین چیزمون که فعال میشد آنتنمون بود .
الان میتونستم جوابشو بدم . چون از خانم بزرگ بارها شنیده بودم که آقاجون هم آنتن درست و درمونی نداشت . باید میرفتن تا بالای کوه تا یه جایی یه آنتن نصفه و نیمه ای پیدا میکردن و کارشون راه میافتاد. ولی گفتم فقط کافیه اینو بگم تا آقاجون شروع کنه. منتظر این بود که تو من یه ایرادی پیدا کنه و شروع کنه بد و بیراه گفتن به کمپانی های مختلف و دائم هم تاکید کنه که فقط خودشون خوب بودن و جدشون آلکاتل اینا . من هم که اصلا حوصله این بحث های تکراری رو نداشتم، بحث و بردم یه سمت دیگه .
من : نکه آنتن نداشته باشم . هنگم ، ریختم به هم .
پدربزرگ : یه خواموش روشن شو درس میشه .
من : نمیشه . باید فلش بشم .
پدر : فلش ؟ فلش دیگه چه صیغه ایه ؟
من : اندرویدم ریخته بهم. شما این چیزا رو نمیفهمی آقاجون .
پدربزرگ : نفهم خودتی بچه. فکر کردی یه انی انداختی رو خودت حالا دیگه مانفهمیم .
من : اندروید آقاجون .
پدربزرگ : حالا هرچی . جوون به سن تو بره فلش بشه ، من این همه عمر از خدا گرفتم یه بارم فلش نشدم . بعد میگن ما نسل قدیمیم . والا سگ ما شرف داشت به این قرتی بازیهای الان . انروی و کوفت . پاشو پاشو برو این قرتی بازیهام در نیار
من : نمیتونم.
پدربزرگ : پاشو بهت میگم . اگه یه ذره ژن نوکیاها توت باشه با یه ریست درس میشی.
من : میگم الان نمیتونم آقاجون .
پدربزرگ : به حرف بزرگترت گوش کن .
من : داره اتک میشه بهم . وضعیتم حاده.
پدربزرگ : اتک ؟
من : چطوری آخه براتون توضیح بدم که بفهمید .
پدربزرگ : بچه نفهم خودتی . میزنم ریست فکتوریت میکنما .
من : ببینید . … مثلا فکر کنید شما مارتون تا حالا ۵۰ تا مربع خورده و الان خیلی بزرگ شده .

پدربزرگ: دهنتو آب بکش؟ فقط پنجاه تا؟!

من : حالا ، مثلا تو یه مرحله ی بالا هستید، نمیتونید یه دفعه ریست کنید که.
پدربزرگ سکوت معنا داری کرد … نگام کرد.. یه غمی تو عمق نگاهش بود. گفت میدونی چن وقته مار بازی نکردم؟ 
یه دفعه ساکت شدم . مار بازی مورد علاقه آقاجون بود . همیشه برام تعریف میکرد که چطوری رکورد میزده و چطوری مربع ها رو پشت سر هم میخورده . گفتم :‌ چرا ؟ از کی ؟ 
پدربزرگ گفت : از وقتی تو بی پدر اومدی ، حواس نمیذاری که برام . خوردم تو دیوار . اه . داشتم رکورد میزدم.
من که الان درک کرده بودم برای چی آقاجون اینهمه سفسطه بافی کرد که شماره رو نگیره ، گفتم
من : آقاجون به نظرت تو این دوره چرا باید اصلا مسئله اورژانسی پیش بیاد ؟
پدربزرگ : آره. به نظرم اینا همش حرفه . اورژانسی و این مزخرفات .
من : به نظرم آدم گاهی باید آنتنشو بزنه به اون راه .
پدربزرگ : آفرین پسرم. خوبه حداقل یه وجه اشتراک نسلی پیدا کردیم. برم بخوابم .
آقاجون اینو گفت ، یه چشمک گل درشتی هم به من زد و خودشو زد به خواموشی. منم آنتمو زدم به اون راه و خودم و زدم به هنگی.

مثل سرزمین سبز توی جاده بین راه

نگاه میکنم به پنجره ، دختریست مثل ماه
نگاه میکنم به پنجره ، دختریست مثل ماه

نگاه میکنم به پنجره دختری است مثل ماه
آنطرف نشسته باز, میکند مرا نگاه

صاف و ساده مثل آفتاب مثل آینه
مثل سرزمین سبز توی جاده بین راه

روز و شب تمام میشود با سفر به چهره اش
صورتش چو صبحدم سپید و چشمها سیاه

هم کلام میشویم لیک گفتمان که نه
حرف میشود نصیب من, او فقط نگاه

چی تو را صدا کنم بحث میرسد به اسم
حدس میزنم سپیده بهتر است یا پگاه

شایدم ستاره هستی و شب که رفت
ناپدید میشوی تو هم پا به پای ماه

من چه احمقم وقت می رود زدست
لحظه این وسط چه ساده میشود تباه

بهتر است بشنوم کمی ز خود بگو
شروع میکند به حرف, بی صدا مثل آه

پر می کشد دلم به پنجره به آن طرف
لک میزند دلم برای یک وجب گناه

دست میبرم به پنجره کنار میرود
هر چه بود بین من و یک وجب گناه

باد میخورد به صورتم. نیست او ولی
آب میشود به روی گونه می برد پناه

پیاده میشوم همین کنار ترمز بزن
من چه احمقم دوباره کردم اشتباه

سرعتم زیاد بوده و عبور کرده ام از او
شایدم مانده بوده او همان ابتدای راه

————————————–

محسن منوریان ( زمستان 93 )

————————————-

مازوخیسم

از غم هاش که تعریف میکرد ژستی گرفته بود که انگار فقط اونه که غم داره .

ساکت شدم … نگاهی به خودم کردم … یعنی من واقعا هیچ غمی توی زندگیم ندارم !!

فکر کردم … فکر کردم … نه .. هیچی پیدا نشد …

رفتم یه گوشه غمگین نشستم . من واقعا آدم بدبختی هستم .

 

نمایشنامه رادیویی هان ون میگه رن

این نمایشنامه در سال ۸۹ به سفارش رادیو فارس نوشته شده و آقای ابراهیم امینی هم زحمت ویراستاری اون رو کشیده .

این نمایشنامه داستان زندگی یک نقاش هلندی است که در زمان حیات خود به خاطر دیده نشدن هنر واقعی اش و بی مهری از سوی منتقدین ، دست به اقدامی عجیب میزند و …

میتونید این نمایشنامه به همراه دو نمایشنامه دیگه از مجموعه کلاهبرداران تاریخ را با خرید محصول زیر همزمان دانلود کنید:

در صورت تما یل به ضبط این کار میتوانید مشخصات تماس خود رو از طریق ارسال نظر در همین پست برای بنده ارسال نمایید تا با شما در ارتباط باشم.

خوشحال میشم اگر متن رو خوندید نقد و نظر خودتون رو در همین پست کامنت بفرمایید.

نمایشنامه رادیویی معجزه در کاریف

این نمایشنامه در سال ۸۹ به سفارش رادیو فارس نوشته شده و آقای ابراهیم امینی هم زحمت ویراستاری اون رو انجام داده .

دو کارگر هنگام کندن زمین آقای نیوئل به چیزی بر میخورند که زندگی آقای نیوئل و تمام اهالی کاردیف رو تحت تاثیر قرار میدهد .

میتونید این نمایشنامه به همراه دو نمایشنامه دیگه از مجموعه کلاهبرداران تاریخ را با خرید محصول زیر همزمان دانلود کنید:

در صورت تما یل به ضبط این کار میتوانید مشخصات تماس خود رو از طریق ارسال نظر در همین پست برای بنده ارسال نمایید تا با شما در ارتباط باشم.

همچن خوشحال میشم اگر متن رو خوندید نقد و نظر خودتون رو در همین پست کامنت بفرمایید.

متن نمایشنامه رادیویی کنت لوستیگ

این نمایشنامه رو به سفارش رادیو فارس در سال ۸۹ نوشتم و گفتم برای استفاده دوستان متنشو برای دانلود بگذارم .

داستان این نمایشنامه که برگرفته از واقعیت می باشد، داستان فروش برج ایفل است . شاید از خودتون بپرسید آخه کدوم احمقی پیدا میشه که همچین دروغی رو باور کنه . پس پیشنهاد میکنم این متن رو بخونید .

میتونید این نمایشنامه به همراه دو نمایشنامه دیگه از مجموعه کلاهبرداران تاریخ را با خرید محصول زیر همزمان دانلود کنید:

در صورت تما یل به ضبط این کار میتوانید مشخصات تماس خود رو از طریق ارسال نظر در همین پست برای بنده ارسال نمایید تا با شما در ارتباط باشم.

خوشحال میشم اگر متن رو خوندید نقد و نظر خودتون رو در همین پست کامنت بفرمایید.

از گلشیفتگی تا خود شیفتگی – اشتباهات جبران ناپذیر ؟

در پایان بندی فیلم درخت گلابی به دنبال نام بازیگری بودم که میم را بازی کرد . میخواستم بدانم در انتظار کدام ستاره بی همتای سینمای ایران خواهیم بود .

درخت گلابی

بعد از فیلم بوتیک و اشک سرما ، چشمانم سراسر تحسین شد و غرور مندانه اندیشیدم : سینمای ایران حالا میتواند بازیگریش را به رخ سینمای جهان بکشد .

82zilavgqab25k4bvj1.jpg

چه با اشتیاق فیلم های این بی همتای بازیگری را دنبال میکردیم و اشک میریختیم در ، میم مثل مادر ، که شاید چشمهایمان میدانست این وداعی است با چشمان معصوم مادری که میم را بازی کرده بود .

mimmeslemadar_1.jpg

گلشیفته می رود . برای همیشه می رود . حتی در درباره الی هم باز نمی گردد . یادم به حرف های یک بازیگر در نشست تلویزیونی هفت می افتد که با نگاه معترضانه ای به مسئولان ، گفت گلی سوخت شد. برای او و من هالیوود معنی سوختن میدهد . آری سوخت میشود که میبینی ابایی ندارد از این که برهنگیش را به تصویر بکشد و خاطره مان را به فنا ببرد . خاطره مان از چشمانی معصوم که الگویی از زن ایرانی تصویر میکند .

چه میشود که گلشیفته ، این چنین خودشیفته میشود که پشت به هواداران واقعیش میکند و لبخند به نگاه های هرزه .چگونه میشود که سوخت میشوی و نمیدانی و فکر میکنی که تازه اوج گرفتی ، خوش میکنی دل خودت را به نگاه های نا پاکی که مدال را بر گردن تو می اندازند به خاطر تو که نه ، اندام تو . یا شاید میدانی وبازگشتی نداری از این راه رفته .

و کلام آخر :

اشتباهات جبران ناپذیر را با علامت سوالی همراه کرده ام که از خود بپرسم راه بازگشتی هست ؟ و جواب میدهم که هست ، اگر پایت را بتوانی به موقع روی ترمز بگذاری .  این پدالی که رویش پا گذاشته ای گاز نیست ، کلاج است . سرازیر شده ای گلی . می ایستی ، شاید با اندکی خسارت ، اما می ایستی . نگذار تو را تا ته بکشند ، این بی صفتانی که  آدم اند و خدا می داند آدمی تشنه شهوت. باز گرد تا هنوز چشمان معصومت را از دست نداده ای .