من و کودکی ام در یک قاب

کودکی ام توی همان استخری شنا میکردم که کودک ام امروز .

فرقش این است که این یکی از صدها تفریحش هست و اما برای من شاید یکی از معدود ترین.

آن روزها همه چیز به همان شکلی که بود بود . یعنی چیز پیچیده ای وجود نداشت . ظهر جمعه تابستان میشد میرفتی باغ می افتادی توی آب خنک. عصر میشد بیرون می آمدی . چایی میخوردی . حالا هم همین کارها را میکنی . اما نمیفهمی . درکشان نمیکنی . انگار پوستت آنقدری کلفت شده که برخورد آب خنک را حس نمیکند . یعنی حالا اگر بخواهم خوشبخت باشم باید برگردم به دوران کودکی ام؟! نگاه میکنم میبینم من الان ، آرزوی بچگی هایم هستم . حالا که آرزوی بچگی هایم برآورده شده،  حسی دارم ؟ اصلا میفهمم ؟ خوشبختم؟

مینشینم پای صحبت های بزرگترهای زمان شاهی ، مدام تعریف میکنند که اینطور بود . راحت بودیم . مشکلی نداشتیم . . احتمالا پدربزرگها هم مینشستن میگفتن والا زمان قاجار اصلا خیلی بهتر بود. آخه اصلا چطور میشود زندگی بکنی با خر و قاطر این شهر اون شهر بروی توی گرما ، ظرف شویی و لباس شویی هم نداشته باشی بعد راحت تر هم باشی ! بعد که میبینم خب ما هم اول انقلاب بودیم بچه بودیم همین حس را داشتیم. نه اینکه آن موقع داشته باشیم ها . بعدها که برمیگردیم خاطرات را مرور میکنیم میبینیم چقدر خوش بودیم. به هرحال نه ما دیگر مای گذشته ایم و نه زمان دیگر به اصطلاح زمان شاه.

میخواهم بدانم کودک ام امروز به همان اندازه لذت می برد ؟ استخر آب خنک توی تابستان برایش همان معنی را می دهد که برای من میداد ؟ میخواهم بدانم وقتی بزرگ شد ، میخواهد به کودکی برگردد ؟ اصلا وقتی به خوشبختی رسید میفهمد که رسیده یا هنوز آرزوی خوشبختی میکند؟

وجه اشتراک نسلی

تقابل نسل قدیم و جدید تلفن همراه

نزدیک نیمه شب بود و من مشغول بازی بودم که یک ماموریت تماس پیش آمد ،انگار مورد اورژانسی بود و من اصلا حال حوصله ایستادن دم گوش رو نداشتم . اطراف را نگاه کردم ، پدربزرگ آن گوشه آرام در شارژ بود.
من : آقجون ، آقاجون … ای بابا آقاجون
پدر بزرگ : بگیر بخواب بچه این موقع شب .
من : آقاجون بیدار شو یه دیقه.
پدربزرگ : چته ، مگه کوری نمیبینی تو شارژم .
من : آقاجون مورد اورژانسیه .
پدربزرگ : عجب. مورد اورژانسی این موقع شب آخه !‌
من : آقاجون بیا ببین این شماره رو میتونی بگیری برام .
پدر بزرگ : چرا خودت نمیگیری ؟
من : من آنتن ندارم .
پدر بزرگ : خجالت بکش بچه . آنتن ندارم یعنی چی ؟
من : مگه چی گفتم .
پدربزرگ : ما همسن شما بودیم آنتنمون تا قله قافم می رفت . اصلا هرجا میرفتیم اولین چیزمون که فعال میشد آنتنمون بود .
الان میتونستم جوابشو بدم . چون از خانم بزرگ بارها شنیده بودم که آقاجون هم آنتن درست و درمونی نداشت . باید میرفتن تا بالای کوه تا یه جایی یه آنتن نصفه و نیمه ای پیدا میکردن و کارشون راه میافتاد. ولی گفتم فقط کافیه اینو بگم تا آقاجون شروع کنه. منتظر این بود که تو من یه ایرادی پیدا کنه و شروع کنه بد و بیراه گفتن به کمپانی های مختلف و دائم هم تاکید کنه که فقط خودشون خوب بودن و جدشون آلکاتل اینا . من هم که اصلا حوصله این بحث های تکراری رو نداشتم، بحث و بردم یه سمت دیگه .
من : نکه آنتن نداشته باشم . هنگم ، ریختم به هم .
پدربزرگ : یه خواموش روشن شو درس میشه .
من : نمیشه . باید فلش بشم .
پدر : فلش ؟ فلش دیگه چه صیغه ایه ؟
من : اندرویدم ریخته بهم. شما این چیزا رو نمیفهمی آقاجون .
پدربزرگ : نفهم خودتی بچه. فکر کردی یه انی انداختی رو خودت حالا دیگه مانفهمیم .
من : اندروید آقاجون .
پدربزرگ : حالا هرچی . جوون به سن تو بره فلش بشه ، من این همه عمر از خدا گرفتم یه بارم فلش نشدم . بعد میگن ما نسل قدیمیم . والا سگ ما شرف داشت به این قرتی بازیهای الان . انروی و کوفت . پاشو پاشو برو این قرتی بازیهام در نیار
من : نمیتونم.
پدربزرگ : پاشو بهت میگم . اگه یه ذره ژن نوکیاها توت باشه با یه ریست درس میشی.
من : میگم الان نمیتونم آقاجون .
پدربزرگ : به حرف بزرگترت گوش کن .
من : داره اتک میشه بهم . وضعیتم حاده.
پدربزرگ : اتک ؟
من : چطوری آخه براتون توضیح بدم که بفهمید .
پدربزرگ : بچه نفهم خودتی . میزنم ریست فکتوریت میکنما .
من : ببینید . … مثلا فکر کنید شما مارتون تا حالا ۵۰ تا مربع خورده و الان خیلی بزرگ شده .

پدربزرگ: دهنتو آب بکش؟ فقط پنجاه تا؟!

من : حالا ، مثلا تو یه مرحله ی بالا هستید، نمیتونید یه دفعه ریست کنید که.
پدربزرگ سکوت معنا داری کرد … نگام کرد.. یه غمی تو عمق نگاهش بود. گفت میدونی چن وقته مار بازی نکردم؟ 
یه دفعه ساکت شدم . مار بازی مورد علاقه آقاجون بود . همیشه برام تعریف میکرد که چطوری رکورد میزده و چطوری مربع ها رو پشت سر هم میخورده . گفتم :‌ چرا ؟ از کی ؟ 
پدربزرگ گفت : از وقتی تو بی پدر اومدی ، حواس نمیذاری که برام . خوردم تو دیوار . اه . داشتم رکورد میزدم.
من که الان درک کرده بودم برای چی آقاجون اینهمه سفسطه بافی کرد که شماره رو نگیره ، گفتم
من : آقاجون به نظرت تو این دوره چرا باید اصلا مسئله اورژانسی پیش بیاد ؟
پدربزرگ : آره. به نظرم اینا همش حرفه . اورژانسی و این مزخرفات .
من : به نظرم آدم گاهی باید آنتنشو بزنه به اون راه .
پدربزرگ : آفرین پسرم. خوبه حداقل یه وجه اشتراک نسلی پیدا کردیم. برم بخوابم .
آقاجون اینو گفت ، یه چشمک گل درشتی هم به من زد و خودشو زد به خواموشی. منم آنتمو زدم به اون راه و خودم و زدم به هنگی.

مثل سرزمین سبز توی جاده بین راه

نگاه میکنم به پنجره ، دختریست مثل ماه
نگاه میکنم به پنجره ، دختریست مثل ماه

نگاه میکنم به پنجره دختری است مثل ماه
آنطرف نشسته باز, میکند مرا نگاه

صاف و ساده مثل آفتاب مثل آینه
مثل سرزمین سبز توی جاده بین راه

روز و شب تمام میشود با سفر به چهره اش
صورتش چو صبحدم سپید و چشمها سیاه

هم کلام میشویم لیک گفتمان که نه
حرف میشود نصیب من, او فقط نگاه

چی تو را صدا کنم بحث میرسد به اسم
حدس میزنم سپیده بهتر است یا پگاه

شایدم ستاره هستی و شب که رفت
ناپدید میشوی تو هم پا به پای ماه

من چه احمقم وقت می رود زدست
لحظه این وسط چه ساده میشود تباه

بهتر است بشنوم کمی ز خود بگو
شروع میکند به حرف, بی صدا مثل آه

پر می کشد دلم به پنجره به آن طرف
لک میزند دلم برای یک وجب گناه

دست میبرم به پنجره کنار میرود
هر چه بود بین من و یک وجب گناه

باد میخورد به صورتم. نیست او ولی
آب میشود به روی گونه می برد پناه

پیاده میشوم همین کنار ترمز بزن
من چه احمقم دوباره کردم اشتباه

سرعتم زیاد بوده و عبور کرده ام از او
شایدم مانده بوده او همان ابتدای راه

————————————–

محسن منوریان ( زمستان 93 )

————————————-

مازوخیسم

از غم هاش که تعریف میکرد ژستی گرفته بود که انگار فقط اونه که غم داره .

ساکت شدم … نگاهی به خودم کردم … یعنی من واقعا هیچ غمی توی زندگیم ندارم !!

فکر کردم … فکر کردم … نه .. هیچی پیدا نشد …

رفتم یه گوشه غمگین نشستم . من واقعا آدم بدبختی هستم .

 

متن فیلمنامه کوتاه نوشته ستاره حداد

( خانم ستاره حداد این فیلمنامه رو برای این وبلاگ فرستادن که البته نام فیلمنامه رو نمیدونم . و امیدوارم خودشون بیان و نامش رو هم برامون بذارن . دوستان بازدید کننده هم لطف میکنن و پس از خوندن، نقد و نظراتشون رو با ارسال پیام به گوش ایشون میرسونن )

بین دوسیاهی
روز- خارجی- خیابان (پیاده رو)(فید این)
p.o.v -۱ دختری که در حال راه رفتن است و صدای نفسهایش به گوش می رسد که با صدای گریه همراه است. بینی اش را بالا می کشد.
روز- خارجی- خیابان (پیاده رو)
۲- p.o.v همان دختر که به پاهایش نگاه می کند که در حین راه رفتن است و از روی جوبی می گذرد و صدای همهمه ی مردم که در پیاده رو هستن و با هم حرف می زنند صداهای اطراف کم شده و تصویر در تصویر بعد حل می شود.
شب- داخلی- اتاق خواب
۳- p.o.v دستهای دختر که در حال تایپ کردن است .

شب- داخلی- اتاق خواب
۴- INSERT از مانیتور و نشان دادن یاهو مسنجر که دختر در حال چت کردن است . متن درون صفحه
Armin:web midi
Asal:
Armin:alo alo …!
روز- خارجی- خیابان (پیاده رو)
p.o.v -۵ همان دختر به راهش ادامه می دهد قدمهای سریعش کم کم آرام می شود صدای گریه اش کم می شود صدای نفسش بیشتر به گوش می‏رسد.به کوچه ای می رسد کوچه دست راستش است به داخل کوچه می پیچد.
روز- خارجی- کوچه
۶- نمایی از ساختمانی ۱۸ طبقه نمای low angle
روز- خارجی- کوچه
p.o.v -۷ دختر قدمهای آرامش را به طرف همان خانه بر می دارد و خیلی آرام ادامه می دهد صدای نفسهایش به گوش می رسد صدای خش خش کفشهایش روی زمین …. به خانه نزدیک می شود.
روز- خارجی- کوچه
۸- p.o.v نشان دادن دستهای دختر که کیلد در در می اندازد و وارد ساختمان می شود .
روز- داخلی- ساختمان
۹- p.o.v دختر به طرف آسانسور می رود نشان دادن دستش با همان نما که دکمه ی آسانسور را می زند آسانسور باز شده وارد آسانسور شده .صدای نفسهایش دوباره با گریه اش همراه می شود. طبقه ی ۹ را فشار می دهد. همین طور که آسانسور بالا می رود تصویر با تصویر دیگری قاطی می شود .
شب- داخلی- خانه
۱۰- تصویر دوم که با تصویر پلان نه قاطی شده: ( دم در داخلی خانه ) نمایی دو نفره(two shot- m.s) از دختر و پسری است که دختر در حال در آوردن کفشهایش است. دختر :آرمین من زود باید برما. آرمین: بیا حالا تازه سر شب… . تصویر کم رنگ شده و به پلان بعد ملحق می شود.

روز- داخلی- ساختمان
۱۱- insert از ال سی دی ای که نشان می دهد به طبقه ی ۹ رسیده صدای دینگ دینگ آسانسور :طبقه ی نهم .
روز- داخلی- ساختمان
۱۲- در آسانسور باز شده و p.o.v دختر که به سمت یکی از چهار واحد می رود و سرش را روی در می گذارد. صداهایی از واحدها به گوش می رسد( صدای آهنگ از واحد ۲۵ … اینجا تهران یعنی شهری که….)،( صدای گریه ی بچه از واحد ۲۶… صدای زنی که از همان واحد است:سارا شیشه ی نگارو بیار…)،دوربین از واحد۲۷ می گذرد صداها کم شده و به حالت p.o.v همان دختر می رسد که سرش را روی در گذاشته و فقط صدا از همان واحد می آید…(… صدای پر تنش زنی است که در حال حرف زدن است: سه روز خونه نیومده ..آره همه جا سپردیم … دیگه نمی دونم به … از طرفی دیگر صدای مردی به گوش می رسه… :گورباباش…. مگه اولین بارشونه که معلوم نیست کدوم قبرستونی می زارن می رن همیشه می گفتن اینسری نگفته رفته… صدای زن با مرد قاطی می شه . زن با گریه ادامه می ده: عسل تا سر کوچه می خواست بره خبر می داد چی می گی تو؟!!… _ صدای کوبیده شدن در_)
روز- داخلی- ساختمان
۱۳-p.o.v دختر که با قدمهای نسبتا سریع به طرف آسانسور رفته سوار آسانسور شده و دکمه ی طبقه ی ۱۸ را فشار داده.
روز- داخلی- راهرویی که به آخرین طبقه _بالا پشت بام_ ختم می شه.
۱۴- p.o.v همان دختر که پله ها را بالا می رود صدای هق هق گریه اش به گوش می رسه … . وقتی به بالا پشت بام نزدیک می شه و متوجه باز شدن در بالا پشت بام می شود جلوی گریه اش را می گیرد …. و سکوت بر همه جا حاکم می شود.
روز- خارجی- بالا پشت بام
۱۵- p.o.v دختر صدای نفسهایش به گوش می رسد در بالا پشت بام باز وارد پشت بام می شود صدای پیرزنی از پشت کولر به گوش می رسد:نغمه تویی… نغمه … بیار مامان بقیه ی ملافه هارو… . وقتی صدایی نمی شنود از پشت کولر بیرون می آید و نگاهی به دختر می کند، پس چرا حرف نمی زنی..؟ دختر دو سه قدم وارد بالا پشت بام شده و کمی جلو می رود … . صدای پیرزن هم چنان به گوش می رسد: عسل کجا بودی ؟ مادرت در به در دنبالت می گشت … بنده خدا خودشو هلاک کرد…. . صدای زن کمرنگ می شود … دختر به لبه ی پشت بام نزدیک می شود به آسمان نگاه می کند صدایی در گوشش می پیچد… : ( آرمین چی کار کنم الان خیلی دیره … من که نمی تونم برم خونه…. . صدای یه دختر دیگه:…عسل چقدر نق می زنی بابا حالا دو ساعت دیر تر می ری … چیه؟ ننه بابات رات نمی دن خونه…؟) دختر چشم از آسمان بر می دارد و از بالای ساختمان به پایین نگاه می کند صدای تپش قلبش به گوش می رسد بعد از هر صدای تپش به اندازه ی یک فریم تصویری را در ذهنش به یاد می آورد… تپش اول… یک میزپراز مشروب،ورق،جاسیگاری، صدای خنده … صدای آهنگ… . دوباره نمایی p.o.v از دختر که به کف خیابان نگاه می کند و به همین ترتیب صدای ضربان قلبش تپش دوم … نشان دادن محیطی شلوغ پولوغ (پارتی) در خانه … تصویر در اتاق خوابی را نشان می دهد که یک پسر(آرمین) در را باز کرده … . دوباره نمایی p.o.v از دختر که به کف خیابان نگاه می کند … تپش سوم… ادامه ی تصویر قبل پسر به دختری که مدام از او نمای پی او وی را داشتیم و در همان تصویر باز هم به صورت پی او وی است اشاره می کند … بیا تو دیگه … و همچنان صدای شلوغی اطراف …خنده…آهنگ…حرف و… .دختر به حالت خود بر می گردد همچنان به زمین خیره است و تصویری را در خیابان می بیند از جمله راه رفتن مادری با دخترش… رد شدن موتوری از کوچه به طرف خیابان و… .صدای نفسهایش هنوز به گوش می رسد صدای مادرش در گوشش می پیچد…. _سه روزه خونه نیومد…_ گور باباش… گورباباش…_ عسل هیچوقت بدون اجازه نمی رفت…_ صداها در هم تلفیق می شوند و خیلی تن کمی به خود می گیرند… . دختر که همان عسل است بیشتر دلا شده… صدای پیرزن به گوشش می رسد…: عسل بیا کنار دخترم نیوفتی ، خونه رفتی؟…. برو پیش مامانت … بنده خدا خیلی نگرانت بود…من دارم می رم پایین …صدای خش خش دنپایی پیر زن به گوش می رسد… . عسل بالای لبه ی پشت بام رفته صدای تپش قلبش به گوش می رسد ….تمام دیالوگها از اول فیلم تا آخری که پیرزن گفت نیوفتی دخترم در ذهنش مرور می شود… .
روز- خارجی- بالا پشت بام
۱۶- p.o.v دختری که از بالا پشت بام خودش را به پایین پرت کرده… تمام صداها در ذهنش همچنان مرور می شود همراه با صدای قلبش که تند می زند ، نیم متر مانده به اینکه به زمین برسد فید اوت می شود… تیتراژ پایانی روی صفحه آمده است و با صداهای مردم که ظاهرا دور دختر جمع شده اند و صدای همهمه و شلوغی فیلم به اتمام می رسد… .

 پایان

نویسنده : ستاره حداد

آذر ماه 88

در واپسین یک زندگی مگسی

من یک مگسم . بعد از بیست و چند سال زندگی تازه امروز باید اینو بفهمم . امروز یک روز استثنایی بود . وقتی احساس میکنی میتونی مگس نباشی . وقتی احساس میکنی آزادی که تصمیم بگیری یه چیز دیگه باشی . وقتی احساس عشق میکنی ! احساس تپش یک قلب غیر مگسی رو درونت تجربه میکنی . دور برم رو که نگاه میکنم پر از مگس هایی رو میبینم که هنوز حتی نمیدونن که مگسن . هنوز حتی نمیدونن چی میخورن . فقط میخورن .

مهمترین اندیشه هر موجودی زنده ماندن هست و مهمترین عامل برای زنده موندن غذاست . تمام تلاش موجودات در دنیا برای این بوده که چند روزی بیشتر زنده بمونن. موجودات با هم میجنگن تا غذای همدیگه رو تصاحب کنن . بعد جنگ ها پیچیده تر میشه . موجودات فکر میکنن که چه جوری بجنگن که پیروز بشن و در نتیجه پیروزی به غذا برسن .

برای یک مگس همیشه غذا هست . چون همیشه هستن یه عده ای که غذاشونو نیمه تموم رها کنن . چون همیشه غذای پس مونده موجود هست . یه مگس چه نیازی داره بره دنبال غذا تا چشمش رو باز میکنه اولین چیزی رو که میبینه میتونه بخوره . دیگه از گه که بد مزه تر نداریم. مگس ها میمیرن برای یه تیکه گه .

امروز تونستم فکر کنم . کاری که کمتر مگسی میکنه .چرا تا حالا فکر نکردم . چرا ! پس مونده ها . بله قطعا به همین دلیله . شاید تصمیم تصمیم سختی باشه که یه مگس یه دفعه تصمیم بگیره مگس نباشه . شاید باید کمی بیشتر فکر کرد . اصلا چه نیازی است که مگس نباشم ؟ من که تاحالا از زندگیم لذت بردم ! دومین باری که فکر کردم همین جا بود ؟ من واقعا از زندگیم لذت بردم . نگاهی به بقیه مگس ها کردم که مشغول خوردن بودن . خب اگه مگس ها نبودن پس مونده ها رو کی میخورد ؟ شاید لازمه که یکی باشه … شاید تا وقتی به چیزی فکر نکردی لذت ببری اما الان چطور !فراموش کرده بودم که من از خوابی بیدار شدم . یه نور . یه روشنایی . نه نه لازم نیست من باشم . بقیه مگس ها میتونن به شغل شریفشون ادامه بدن . اما من دیگه نه .

شاید باید در نهایت من منجی مگس ها بشم . اصلا آیا مگس ها نیاز به منجی دارن ؟! آیا نیاز دارن که کسی از خواب بیدارشون کنه ؟ چه نیازی وقتی داری از کاری که میکنی لذت میبری ! چرا باید یکی بیدارت کنه و مجبور شی فکر کنی تا اونوقت ببینی از کارت لذت میبری یا نه !! کاش دوباره میخوابیدم . از دست یه مگس چه کاری ساخته است . فکر بعدی و بعدی و بعدی …

هیچی . نهایت پسوندی که یک مگس میتونه بگیره مزاحمته . فکر بعدی . اگه یه مگس بتونه پسوندشو برداره آیا کار بزرگی کرده ! حالا دیگه مسئله جدیدی مطرح میشه . شاید لازم نیست خدمتی بکنی . فقط کافیست مزاحم نباشی  . نه نه کافی نیست . مگس نمیتونه عاشق بشه وقتی پس مونده میخوره . بهتر بود خودم رو به خواب میزدم تا فراموش کنم اون چیزی رو که دیده بودم . مگه میشه نور خیره کننده رو فراموش کرد . دیگه از خوردن لذت نمیبرم . دیگه از مگس بودن لذت نمیبرم . دارم تصمیمی میگیرم که یک مگس نمیتونه بگیره . میخوام بجنگم . میخوام بهترین رو داشته باشم .

باید غسل کنم . باید برم . اگه من نمیتونم منجی باشم . اون نور میتونه . اونطرف حتما یه بهترینی هست . باید رفت .

و … آخرین صدایی که می شنوم جرقه ای است از یک مگس کش برقی .

دانلود مجموعه داستانهای کوتاه و متون عاطفی

 لینک زیر فایل pdf مجموعه   داستان کوتاه از نویسندگاه مختلف ایران و جهان می باشد که توسط سایت ( datiki.com ) گردآوری شده است .

لیست عناوین این مجموعه :

  1. تنهایی
  2. یک ساعت ویژه
  3. آن سوی پنجره
  4. سخاوت
  5. راز خوشبختی (پائولو کوئیلو )
  6.  اینجا هم همین طور
  7. یک سنت
  8. سرباز روس (ماکس فریش)
  9. اصل موضوع را فراموش نکن ۱ و ۲
  10. فقر
  11. تریبون تنها (گیزلاالنسر )
  12. قدرت کلمات
  13. راه بهشت (پائولو کوئیلو )
  14. تغییر دنیا
  15. شام آخر (پائولو کوئیلو )
  16. میخ های روی دیوار
  17. عقاب
  18. سیزده نکته مهم زندگی و عش (گابریل گارسا مارکز )
  19. کرم شب تاب (عرفان نظر آهاری )
  20. کتاب زندگی
  21. لیلی نام دیگر آزادی است (عرفان نظر آهاری )
  22. قشنگ کوچک
  23. بالهایت را کجا گذاشتی (عرفان نظر آهاری )
  24. شکلات های دوستی (زری نعیمی )

لینک دریافت فایل : مجموعه داستانهای کوتاه و متون عاطفی . حجم فایل ۲۹۷ کیلو بایت .

دانلود مجموعه داستانهای آنتوان چخوف به زبان فارسی ( pdf )

در زیر فایل pdf مجموعه داستانهای کوتاه اثر آنتوان چخوف به همراه زندگینامه ایشان می باشد .

داستانهای موجود در این مجموعه عبارتند از :

  • مغروق – یک صحنه ی کوچک
  • تهیه آننده در زیر کاناپه – داستانی از پشت صحنه
  • بچه ی تخص
  • در پستخانه
  • انتقام زن
  • خوشحالی
  • در اتاقهای یک هتل
  • از خاطرات یک ایده آلیست
  • نزد سلمانی
  • بی عرضه
  • سپاسگزار
  • به اقتضای زمان
  • نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه
  • سکوت یا پُر حرفی ؟
  • گناه کار شهر تولدو
  • صدف
  • ناکامی
  • بوقلمون صفت
  • زندگی زیباست – برای آنهایی که قصد انتحار دارند
  • در بهار
  • آمریکایی وار
  • شوخی کوچولو
  • خوش اقبال
  • اندوه
  • قسمت ها یی از نامه های چخوف درباره ی داستان نویسی

لینک فایل : ——— مجموعه داستان های آنتوان چخوف به زبان فارسی –  حجم فایل ۸۵۰ کیلو بایت ——-

برای  دانلود روی لینک راست کلیک کنید و گزینه Save Target As یا مشابه آن را انتخاب نمایید .

نظر فراموش نشود .

دانلود متن کوتاه قیلیشتفان بصورت pdf

فایل پیوستی زیر متن داستان قیلیشتفان ( the light smoke without fire )  می باشد .

ساختار متن بصورت اول شخص است که میتوان با دکوپاژ و تصویرپردازی مناسب جهت فیلم کوتاه نیز استفاده شود.

لینک در یافت فایل : داستان کوتاه قیلیشتفان — فرمت pdf  نویسنده : محسن منوریان

يخبندان زندگي عليرضا نسيمي شاعر مداد زرد

 

عابرانه

رد چند حرف

يک.دو.سه…هزار

هر چه پاره می شوند کفشهای وصله دار

شاعرانه/سايه های بخش بخش/بی نگاه

منگ در شلوغی اتاقهای انتظار

ساحرانه نه!صدا صدا ـ کمی سکوت کن !-

:از مسافرين محترم به مقصد مزار…

ساک مرد عکس يک سياه سر کنار در

سرفه های خشک وداستان سوت يک قطار

لحظه ها. دقيقه ها.شتابها وهفته ها

ماههای خواب در چراغهای بی شمار

بعد هر چه باد وهرچه باد وهر چه هر چه باد

چرخش تمام حرفهاش حول يک مدار

*

ايستگاه هفتم خيالهای خوب – خوب

يک نفر پياده می شود

يک نفر سوار

«علي‌‌رضانسيمي» متولد 1353 در شيرازخبرنگار و ويراستار روزنامه‌هاي «نيم‌نگاه»، «سبحان»، «تحليل روز» و «افسانه» و…

نويسنده كتاب ” بيناي سنجي مخاطب ” (مجموعه شعر نو) .

نويسنده كتاب داستان “ماه پناه ” ويژه دفاع مقدس .

وقتي كه براي ديدار تنهايي خود به قلات رفته بود اسير يخبندان شد و روز بعد با سپيدي برف كفن پوش .

شاعر آزاد كه هيچگاه نخواست زير نظر ارگاني باشد به تنهايي سرپرست خانواده اي بود كه نه مهر مادر داشت و نه سايه پدر .

تنها يك جمله مي ماند . آخرين جمله اي كه در نگاه نگران خواهر گفته ميشود .

خواهر : چتر با خودت ببر . بارون مياد .

عليرضا نسيمي : پس كي بره زير بارون!